میخواهم و میخواستمت ، تا نفسم بود
می سوختم از حسرت و عشق تو بسم بود
عشق تو بسم بود که این شعله بیدار
روشنگر شبهای بلند قفسم بود
آن بخت گریزنده دمی آمد و بگذشت
غم بود که پیوسته نفس در نفسم بود
دست من و آغوش تو هیهات ، که یک روز
تنها نفسی با تو نشستن هوسم بود
بالله ، که جز یاد تو ، گر هیچ کسم است
حاشا ، که بجز عشق تو ، گر هیچ کسم بود
سیمای مسیحایی اندوه تو ، ای عشق
در غربت این مهلکه فریاد رسم بود
لب بسته و پر سوخته از کوی تو رفتم
رفتم ، بخدا گر هوسم بود ، بسم بود
می سوختم از حسرت و عشق تو بسم بود
عشق تو بسم بود که این شعله بیدار
روشنگر شبهای بلند قفسم بود
آن بخت گریزنده دمی آمد و بگذشت
غم بود که پیوسته نفس در نفسم بود
دست من و آغوش تو هیهات ، که یک روز
تنها نفسی با تو نشستن هوسم بود
بالله ، که جز یاد تو ، گر هیچ کسم است
حاشا ، که بجز عشق تو ، گر هیچ کسم بود
سیمای مسیحایی اندوه تو ، ای عشق
در غربت این مهلکه فریاد رسم بود
لب بسته و پر سوخته از کوی تو رفتم
رفتم ، بخدا گر هوسم بود ، بسم بود
No comments:
Post a Comment