آن گاه
که دلتنگی می رسد از راه
نمی دانم : از کیست
تقصیر
از آن که می نامندش تقدیر
یا پذیرا شدن اندیشه
به ناچار های بود و هست
آنزمان که می شکند فریاد
دل ست که می رسد به داد
می آید با قلم هفت رنگ در دست
سرخ ، زرد ، کبود
سایه نبود و سبز بود
به زندگی رنگ می زند
می دمد در نای عشق
تا نمیرد شادی
شاد آهنگ می زند
نقش تو می بیند در
حریر ابر خیال
می پرد و مرا می برد
تا پرواز هزار سپید
گشوده بال
به دادم می رسد هر از گاه
که نخواند کسی اندوهم از نگاه
آن زمان که بر ساز
لحظه ها
زخمه ی پریشانی می زند
دستم
زمزمه می کند دل : اندوه
چرا !
هنوز او هست و من
هستم
No comments:
Post a Comment